به خاطر یک سیب سرخ!
امروز توی محل کار بهمون سیب دادن. قرمز بود و قشنگ و همش وسوسه خوردنش رو به سرت می نداخت! خلاصه نشد که بخورمش و رفتنی گذاشتمش توی جیب کاپشنم.
توی راه برای خرید میوه رفتم توی یه مغازه و چند تا سیب قرمز و خشگل ریختم تو یه مشما و برای حساب کردنش وارد صف شدم. از مغازه دور نشده بودم که یادم از سیب توی جیبم اومد. درش آوردم و بهش گفتم بیا برو پیش دوستات. داشتم می نداختمش توی مشما که یه صدایی از پشت اومد: آقا، آقا. برگشتم، صاحب مغازه بود. گفت خجالت نمی کشی؟ یخورده دور و ورمو نگا کردم. گفت با شمام با خود خودتون.
و با همون لحن بی ادبانه و لات منشانه ادامه داد: آخه یه سیب چه ارزشی داره؟!
منو میگین؛ تعجب، ترس و خشم وجودم گرفته بود. حدس می زدم صاحب مغازه چه اشتباهی کرده ولی لحنش عصبانیم کرده بود. شدیدا بهم برخورده بود. سعی کردم خونسرد باشم و براش توضیح بدم چی شده.
گفتم:
یعنی چی؟
گفت:
یعنی چی نداره؛ نداری؟ مهمون من باش این کارا چیه؟
گفتم:
آقا این سیب مال خودمه.
گفت:
آره می دونم برج میلاد هم مال پسرخاله منه، خودمم هدایتیم، مالک تیم استیل آذین،
خوشبختم!
گفتم:
چرا دری وری می گی آقا من که دروغ ندارم به شما بگم. اینو صبح اداره دادن، من
نخوردم. الان گفتم بذارمش تو مشما جیبم سنگین نباشه.
شاکی شد و شروع کرد به دری وری گفتن؛ “جلوی چشم آدم دزدی می کنن دروغ شاخدار هم می گن. برو آقا برو مهمون ما باش… ”
جوش آوردم. گفتم: “دزد خودتی و جد و آبادت، حرف دهنت بفهم. مرتیکه. ندارهم آبا و اجداد طاهرینتن. اصلا هر کی هر چی خریده مهمون من…”
گفت: برو بابا گورت کجا بود که کفنت کجا باشه؟ دیگه از کوره در رفتم. پلاستیک سیب ها رو پرت کردم و به سرعت دستم رسوندم به یقش؛ تا به خودش بجنبه مشتم بردم بالا….
آقا میشه هزار و هفتصد تومن. قابلی هم نداره! پول سیب ها رو حساب کردم و از مغازه و فکر و خیالاتم اومدم بیرون. سیب توی جیبم لمس کردم و بهش گفتم: وقتی از مرز دیدبانی صاحب قبلیت خارج شدیم، می ندازمت پیش دوستات! قبل از اون شرمندم. نمی خوای که با این یارو دعوام بشه؟! می خوای؟