روزنامه

یادداشت های شخصی محمدامین خسروی پور

روزنامه

یادداشت های شخصی محمدامین خسروی پور

هرکی بخنده میمیره!

جمعه, ۵ دی ۱۳۹۳، ۱۱:۵۲ ق.ظ

اپیزود اول: 
بعد از خوردن یه صبحونه توپ و چک کردن مدارک لازم،‌ با انرژی تمام و برای انجام کارهای اداریم، از خونه زدم بیرون؛ ساعت نه و نیم رسیدم اداره و وارد اتاق امور مالی شدم؛‌

بلند و با انرژی به همه سلام کردم! یکی از کارمندایی که گوشه اتاق در حال حرف زدن بودن، نگاه سردی می کنه و اونیکی انگار کلا از نعمت شنیدن محرومه! رییس که پشت میزش قوز کرده و داره توی خیالاتش سیر می کنه، انگاری چرتش پاره شده باشه، ‌سرش رو کمی بالا میاره، به سردی سری تکون می ده و سلامی رو انگار که می خواد نثار قاتل پدرش کنه، به سختی از انتهای حلوقمش بیرون می ده.

یه خانم نسبتا چاق هم که شلختگی از همه جای لباسای چروکش می بارید، گوشه اتاق روی میز بساط صبحونه پهن کرده و طوری نگام می کنه انگار توی خونشون،‌ وراد حریم خصوصیش شدم. به کنایه به ساعت روی دیوار روبروش نگا می کنم! اونم نگاش می بره سمت ساعت. البته بعید می دونم منظورم فهمیده باشه!

توی دلم برای خودم که مجبورم با چنین آدم های مزخرفی هم کلام بشم،‌ تاسف می خورم. ای کاش می شد داد بزنم: گور بابای همتون! و پرونده رو پرت کنم تو صورت اون رییس پخمشون که سلام سردش از بی محلی بقیشون، ‌فحش تر ‌بود!

پروندم رو به ترتیب بین خودشون می چرخونن و انگاری بخوان کارنامه عملم رو بررسی کنن، ‌توش غوری می کنن و با بی رغبتی امضایی و از ته چاه حلقومشون کلامی که پاسم می ده به میز یا اتاق بعدی!

بعد از کلی پاسکاری، بدون اینکه کارم پیشرفت محسوسی داشته باشه، خسته نباشید از سر اجبار بلغور می کنم و از اداره می زنم بیرون.

از همه چی بیشتر ناراحت برخوردهای زشتشونم. کار آدم را نمی ندازین یا عرضش ندارین، سلام آدم که می تونین جواب بدین. تف به اینهمه سردی و انرژی منفی!

اپیزود دوم:
پکر و پنجر، منتظر تاکسی ام. چند تا تاکسی از جلوم رد می شن و با چراغ و بوق و نیش ترمز می خوان تورم کنن! به خودم زحمت نمی دم بگم کجا می رم! یه جورایی دق دلیم از اونا رو سر این بیچاره ها خالی می کنم و رذیلانه از نه گفتم بهشون لذت می برم.

بالاخره یکی شون رو انتخاب می کنم؛ دستم به علامت مستقیم تکون می دم و تاکسی جلوی پام می ایسته! درو باز می کنم و خودم می کشم داخل؛ حتی زحمت نگاه کردن به راننده رو به خودم نمی دم،‌ چه برسه به سلام کردن. سلام کنم که چی بشه؟ که جوابم نده و کنف تر از این بشم؟ اصلا دیگه به هیشکی سلام نمی کنم!

راننده سلام گرمی می کنه و “خسته نباشید”ی می گه. دستپاچه جوابش می دم و خسته نباشید دست و پا شکسته ای می گم ….

سی و پنج ساله می زنه. با موهایی که لای هر دستشون، چند تاییشون سفیده شده. مرتب و تمیز، هم خودش هم ماشینش، یه نوار سنتی هم گذاشته.

خانم جلویی که پیاده میشه، بهش خیر پیشی می گه و پاش روی پدال گاز فشار می ده. از حرف زدنش، فضای ماشینش و نوار سنتیش خوشم میاد. آدم جالبی به نظر می رسه. یکی از مسافرا میگه، آقا تو این اوضاع چه دل خوشی داری. با همه خوش و بش می کنی؟ راننده با متانت می گه: خرجی که برام نداره، حداقل کاریه که می تونم توی این دنیای آهنی بی احساس برای همنوعم بکنم.

توی دلم از خودم خجالت کشیدم. با خودم فکر کردم چیکار باید کرد در برابر اینهمه آدم بی انرژی که باعث میشن، آدم از خرج کردن حداقل ادب پیشمون بشه و اونوقت یه نفر اینطوری آدم خجالت زده کنه؟

این صحنه به شکل های مختلف،‌ برای خیلی هاتون پیش اومده. به نظرتون چیکار باید کرد؟

چرا همدیگه رو از حداقل ها محروم می کنیم؟ خیلی سخته با یه لبخند، یه سلام درست و درمون و یه دست گرم پذیرای دیگران باشیم؟

پی نوشت:
۱- عاشق صبحونم، ‌مخصوصا از نوع مفصل! به نظرم روز بدون صبحانه و روزنامه شب نمیشه!‌

۲- اپیزود اول خیالی بود. هرچند شبیهش برام پیش اومده ولی اپیزود دوم، واقعی بود.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۱۰/۰۵
محمدامین خسروی پور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی